روزهای تاریک

تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست ... تو دنیای منی اما ... به دنیا اعتمادی تیست ...

روزهای تاریک

تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست ... تو دنیای منی اما ... به دنیا اعتمادی تیست ...

متن زیبای عاشقانه عشق در قلب ما

هر شب مرا با خود میبری ، میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی .
هرشب مرا به اوج میبری ، میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود .
ما یکی شده ایم با هم ، همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من . . .
همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ،
یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست . . .
دنیای زیبایی که درون آنم ، ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم !
ببین که حالم ، حال همیشگی نیست ، اینجا ، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست . . .
ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ،
تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من . . .
هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد،
اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ،
مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش ، نه اینکه فردا بیاید و  بیخیال ما باش . . .
گفته بودم که با تو نفس میگیرم ، گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ،
رنگی به زیبایی چشمانت ، اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت
تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه
در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم ،
غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم !
ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود
و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من . . .

قطعه عاشقانه پـروانـه مـی شـود

کـافـی سـت حـرفِ تـو بـاشـد
هـیـچ واژه ای
روی پـایـش بـنـد نـمـی شـود
راهـش را مـی گـیـرد وُ
تـا دوردست عـطـر تـو
پـروانـه مـی شـود . .

خسته از خویشتنم

از تو هم می گذرم من خطا کردم که به پندار تو را عشق موعود خود پنداشتم

 و به خیال دادم همه هستی خویش را - با تو بودن هردم عذابی است و نبودن هم عذابی دیگر -
ای کاش در دست می گرفتی آرام خنجری و فرو می کردی
 در تمامی تنم تا فرو ریزد آنچه را که خود ساختی 
تا ویران سازی همه آبادی خویش را
تو از من سوالی کردی
 که جوابش این است
 خسته از خویشتنم 
 خسته از هرچی که بود
 خسته از هرچی که هست

بیدی لرزان

پشت این بغض 

 بیدی لرزان نشسته 
که خیال میکرد 
با این “یادها” نمیلرزد …

قطعه بازیچه

کلمات هم شده اند بازیچه من وتو!
من برای تومینویسم…
توبرای اومیخوانی…

قطعه نخواست که نشد ؟!

هر جا که می بینم نوشته است :
” خواستن توانستن است ”
آتش می گیرم !
یعنی او نخواست که نشد ؟!

جای من دیوانه ...

کجا در بزم او جای چو من دیوانه ای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانه ای باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانه ای باشد
من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
که چون خود را بسوزد کمتر از پروانه ای باشد
میان آشنایان هر چه می خواهی بکن با من
ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانه ای باشد
مگو وحشی کجا می باشد ای سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش گوشهٔ میخانه ای باشد

شعر عاشقانه عشق یعنی

عشق یعنی راه رفتن زیر باران
                               عشق یعنی من می روم تو بمان
عشق یعنی آن روز وصال
                             عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
عشق یعنی پای معشوق سوختن
                             عشق یعنی چشم را به در دوختن
 عشق یعنی جان می دهم در راه تو
                            عشق یعنی دستانه من دستانه تو
عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو
                            عشق یعنی می برم تا اوج تورو
عشق یعنی حرف من در نیمه شب
                            عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب
عشق یعنی انقباظو انبصاط
                            عشق یعنی درده من درده کتاب
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
                                 عشق یعنی قلب من در دست توست
عشق یعنی عشقه من زیبای من
                        عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

آروزی پدر ...



مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "


داستان دفترچه مشق




معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... 

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... 

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم... 

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... 

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

داستان غم انگیز قرار




نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

خدا…

"این یه حرفایی بین من و خدا "

 

اما دوست دارم اینجا و توی این کلبه این حرفا رو بگم!

 

خدایا سرت خلوته یا شلوغه؟ به کار همه رسیدگی کردی؟

 

جواب دعای همه رو دادی،زندگی همه رو سرو سامان دادی؟

 

درد دلای همه رو گوش کردی،

 

واسه اروم شد نشون بغلشون کردی

 

حتی صورتشان رو بوسیدی!


همه اونایی که لبه پرتگاه بودن دستشون رو گرفتی یا


شایدم بهشون بال دادی.

 

همه عاشقا رو به عشقشون رسوندی؟

 

آرزوهای همه رو بر آورده کردی؟

 

گریه های شبانه هم


شنیدی همه دردا رو در مون کردی؟

 

همه و همه کارتو انجام دادی؟


می دونم خیلی کار داری

 

آخه تو خدایی


خب حالا من اومدم


یه بنده شاکی ………….


شاکی از خودم ، شاکی از تو!! 

     
اومدم که اگه میشه بغلت کنم و گریه کنم


تا همه دردا و غصه هامو خالی کنم

 

میخوام اگه بشه سرم رو بذارم روی شونه ها ت

 

میشه فقط یه گوشه چشم بهم بندازی


من توقع زیادی ندارم

 

من فقط میخوام تو آغوشت گریه کنم همین

 

خواسته زیادیه؟


حرفام کفره !


مزخرفه!

 

نمی دونم هر چی هست


باید میگفتم

 

 

 

 دکلمه ای از رضا صادقی